جدول جو
جدول جو

معنی ملک وار - جستجوی لغت در جدول جو

ملک وار
(مَ لِ)
مانند پادشاهان. چون ملوک:
گر همی خواهی بنشست ملک وار نشین
ور همی تاختن آری به سوی خوبان تاز.
منوچهری.
نوازش کنانش ملک پیش خواند
ملک وار بر کرسی زر نشاند.
نظامی.
سلیحی ملک وار ترتیب کرد
به جوشن بر از تیغ ترکیب کرد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
ملک وار
(مَ لَ)
چون فرشته. مانند فرشتگان:
بر مردمک دیدۀ عشاق زنی گام
هرگه که ملک وار خرامی به گذر بر.
سنائی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ملک تاج
تصویر ملک تاج
(دخترانه)
ملک (عربی) + بانو (فارسی) شاه بانو
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ملک ناز
تصویر ملک ناز
(دخترانه)
ملک (عربی) + ناز (فارسی) فرشته زیبا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ملک داری
تصویر ملک داری
مملکت داری، پادشاهی، فرمانروایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشک سار
تصویر مشک سار
جایی یا چیزی که از مشک خوش بو شده باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملک دار
تصویر ملک دار
دارای ملک، دارای آب و زمین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملک دار
تصویر ملک دار
مملکت دار، پادشاه، فرمانروا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملک ران
تصویر ملک ران
پادشاه، فرمانروا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملک داری
تصویر ملک داری
داشتن ملک، دارای آب و زمین بودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملک آرا
تصویر ملک آرا
آنکه موجب آرایش و رونق مملکت است
فرهنگ فارسی عمید
(مُ)
چون مرغ. بسان مرغ. مانند مرغ. مرغ مانند:
می پرم مرغ وار گرد جهان
هیچ جا آشیان نمی یابم.
خاقانی.
خاطر تو مرغ وار هست به پرواز عقل
یافته هر صبحدم دانۀاهل ثواب.
خاقانی.
ز مرغ و بره روی رنگین بساط
برآورده پر مرغ وار از نشاط.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(خوَدْ / خُدْ نُ / نِ / نَ)
دارندۀ مژک. سلول منفرد و یا بافتی که دارای مژک است (مانند یک پارامسی که یک سلول منفرد و یک حیوان تک سلولی است که حول بدنش دارای مژک است و بافت پوششی داخلی قصبه الریه). رجوع به مژک و مژک داران شود
لغت نامه دهخدا
(مُ / مِ)
به لغت تنکابن اسم ’شواصرا’. (تحفۀ حکیم مؤمن) (از فهرست مخزن الادویه) : به ونداد هرمزکوه اذخر روید چنانکه به مکه و ایشان (اهل طبرستان) آن را مشکواش می گویند و دست اشنان از آن می سازند. (تاریخ طبرستان). و رجوع به شواصرا شود
لغت نامه دهخدا
(مَ گَ)
مانند مگس. (ناظم الاطباء) :
مگس وارم مران زآن تنگ شکر
مسوزانم به آتش همچو عنبر.
نظامی.
مگس وارش از پیش شکر به جور
براندندی و بازگشتی به فور.
سعدی (بوستان).
می کوفت دو کف به سر مگس وار
می رفت فغان کنان جرس وار.
صاعدا (لیلی و مجنون از امثال و حکم ص 1490)
لغت نامه دهخدا
(مَلْ لا)
مانند ملاح: یکی ملاح وار به مجدفۀ پنجۀ پای، کشتی قالب را به کنار افکندی یکی... (مرزبان نامه چ 1 ص 120). و رجوع به ملاح شود
لغت نامه دهخدا
(کُ لَهْ)
به اندازۀ یک کلاه:
هیچ قبایی نبرید آسمان
تا دو کله وار نبرد از میان.
نظامی.
وز آن خلعت که اقبالش بریده ست
به هفت اختر کله واری رسیده ست.
نظامی.
از قبای چنو کله داری
ز آسمان تازمین کله واری.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ / دِ)
گیرندۀ ملک. تصرف کننده ملک. ملک گشای. ملک ستان:
پذیرای رای وزیران شدند
که از جملۀ ملک گیران شدند.
نظامی.
بندگانش ملک گیر و چاکرانش ملک بخش
دولتش را خلق عالم سال و مه در زینهار.
عبید زاکانی.
رجوع به ملک ستان و ملک گشای و مدخل بعد شود
لغت نامه دهخدا
(مَ لِ گَ / گُو هََ)
ملک نژاد. پادشاه زاده. از گوهر پادشاه:
همه گفتند شاه بهرام است
که ملک گوهر و ملک نام است.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
داود معروف به الملک الظاهر مکنی به ابوسلیمان و ملقب به محیی الدین، فرزند پادشاه مجاهد، اسدالدین شیرکوه (صاحب حمص) ابن ناصرالدین. وی مردی دیندار بود و بنماز جماعت حاضر میشد و اجازه ای از مؤید طوسی و زینب شعریه دارد. (از الدارس فی تاریخ المدارس ج 1 ص 582)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
الملک الظاهر، نوزدهمین سلطان ممالیک برجی. در 904 هجری قمری پس از ملک ناصر ابوالسعادات محمد بن قایت بیگ اشرف، به کوشش خواهر خویش به حکومت رسید، ولی حکومت وی تا اواخر سال 905 بیش نپائید و پس از وی حکمداری به جنبلات اشرف رسید. رجوع به قاموس الاعلام ترکی و طبقات سلاطین اسلام لین پول ص 75 شود
لغت نامه دهخدا
(مَ کَرْ)
مانند مرکز. (ناظم الاطباء). چون مرکز
لغت نامه دهخدا
(مَ لِ شِ)
شکار کننده ملک. که شاهان رااز پای درآورد. که شاهان را مغلوب کند:
میربزرگ نامی، گرد گران سلیحی
شیر ملک شکاری، شاه جهان گشایی.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(پَ لَ)
کاسه کوزه دار (در قمارخانه). (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
مقابل ناپاک وار، (فردوسی)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
ملوکانه. شاهانه. در خور شاهان:
رده های ملوک وار سره
مرغ و ماهی و گوسفند و بره.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(فَ لَ)
مانند فلک. به روش فلک. به شیوۀ فلک:
فلک وار می شد سری پرشکوه
گهی سوی صحرا گهی سوی کوه.
نظامی.
در قامت خویش بین فلک وار
پس قیمت خویشتن نگه دار.
نظامی.
فلک وار با هرکه بندد کمر
بر آب افکند چون زمینش سپر.
نظامی
لغت نامه دهخدا
تصویری از ملک ران
تصویر ملک ران
شهریار سلطنت کننده پادشاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملاح وار
تصویر ملاح وار
ملوان وار مانند ملاح: (بتماشای بطان بنشستند... یکی ملاح وار بمجدفه پنجه پای کشتی قالب را بکنار افکندی) (مرزبان نامه. چا. . 1 تهران ص 120)
فرهنگ لغت هوشیار
مانند مست همچون مست: می فتی این سو و آن مست وار ای تو ای سو نیستت آن سو گذار. (مثنوی)
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه دارای مژک است. یا مژک داران. رده ایست از جانوران تک سلولی که آب زی هستند و حول غشا محافظ بدن آنها را تعداد زیادی مژکهای لرزان فراگرفته واین مژکها هم وسیله حرکت این رده از حیوانات است و هم وسیله اخذ طعمه آنهامیباشد. غالب مژک داران در آبهای شیرین راکد میزیند. بهترین نمونه این رده استنور و ورتیسل وپارامسی میباشند که در اکثر آبها فراوان هستند انفوزوارها خیسه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاک وار
تصویر پاک وار
مانند پاکان همچون طاهران مقابل نا پاک وار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملک گیر
تصویر ملک گیر
تصرف کننده ملک، ملک گشای مملکت گیر کشور ستان
فرهنگ لغت هوشیار
زمین دار، فئودال، مالک، ملاک، صاحب ملک
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مملو از بوی مشک، ماسکی
دیکشنری اردو به فارسی